Freitag, 30. Oktober 2009


من از آن سوي حسرتهاي باران‌خورده مي‌آيم

اشارتهاي پاييزانه‌اي دارد سراپايم

چرا تنهايي‌ام را با كسي قسمت كنم امشب؟

كه در هر خلوتي آيينه شد محو تماشايم

كسي ديگر براي عشق آوازي نمي‌خواند

پر از تنهايي محض است شبهاي غزلهايم

به جز باران، به جز دريا كسي ديگر نمي‌داند

چه رازي خفته در پشت كويريهاي آوايم

غزل كم‌كم به پايان مي‌رسد

اما برای من شراب خانگی میماند و یاد استادم؛

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen