Freitag, 30. Oktober 2009


كيست اين مرد كه در جادة رؤيا مانده‌ست؟
كيست اين خسته كه در جبر جنون وامانده‌ست؟
كيست اين پير كه در داغ‌ترين فصل هنوز
برف مي‌بيند و در پارة شولا مانده‌ست؟
اي عطشناك‌ترين روح! تو را مي‌فهمم
عشق ارثي‌ست كه از نسل اهورا مانده‌ست
تا نبينند كه بي‌باك‌ترين مرد كجاست
زيستن دار بلندي‌ست كه بر پا مانده‌ست
چه كسي سبزترين روح تماشا را كشت؟
كه از آن باغ همين سوخته‌افرا مانده‌ست
آي درويش! بگو خانة زرتشت كجاست؟
و چه از كلبة مخروبة بودا مانده‌ست؟
قبر قابيل نمادي‌ست كه برپاست، ببين:
آن كهن‌سال‌ترن مرد همين جا مانده‌ست
سنگ در سنگ زمان بر سرِ ما مي‌بارد
شعر تنها هنري نيست كه رسوا مانده‌ست

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen