Freitag, 30. Oktober 2009



مريض عشقم و اندوه و غم دواي من است
عبث مكوش طبيبا كه مدعاي من است
تو غافل از پي درمان درد مي‏گردي
دواي عالميان درد بي‏دواي من است
مرا غريق به غفلت نموده بود، وصال

اكنون به هجر توام سوختن سزاي من است

چه ماجراست ندانم به سر فتاده مرا

به هر كجا كه روم شور و ماجراي من است

چگونه بي‏تو به پايان رسانم اين هجران

كه ابتداي فراق تو انتهاي من است

تو رنگ و بوي طراوت به گلستان دادي

این شعر هم پیرو نوائ من است


به ديدن تو آمدم، نديده مي‏روم
گلي ز باغ وصل تو نچيده مي‏روم
اگر چه دل سپرده توام به صد فغان
به سوي خانه با سر خميده مي‏روم
به كوچه‏ها قدم نهاده با سراغ تو
ز غصه‏هاي عشق، لب گزيده مي‏روم
نديده روي همچو ماه تو، عزيز من
به دوش، بار حسرتت كشيده مي‏روم
به صد اميد و آرزو به سويت آمدم
به صد خيال با الم، پريده مي‏روم
ولي نگشته نااميد، روي سبزه‏ها
به نور ديده صورتت كشيده مي‏روم

ما را دل از كشاكش دنيا شكسته است
اين كشتي از تلاطم دريا شكسته است
تنها ننالم از غم ايام و جور يار
باشد مرا دلي كه ز صد جا شكسته است
اي گل! برون نياوردش سوزن مسيح
خاري كه عشق تو به دل ما شكسته است
از آنچه پيش دوست ب‍ُو‌د در‌خور نثار
تنها مرا دلي ب‍ُو‌َد، اما شكسته است
اين حسرتم كشد كه ز مرغانِ اين چمن
بالِ منِ فلك‌زده تنها شكسته است
يك دل به سينه دارم و يك شهر دلستان
بازار من ز گرميِ سودا شكسته است
ما دل‌شكسته از ميِ مهر و محبتيم
ميناي ما ز نشئة صهبا شكسته است
هر چيز بشكند ز بها اوفتد، وليك
دل را بها و قدر ب‍ُو‌َد تا شكسته است
! كجا روم ز سر كوي او؟ كه من
پاي جهان‌دويده‌ام اينجا شكسته است

كيست اين مرد كه در جادة رؤيا مانده‌ست؟
كيست اين خسته كه در جبر جنون وامانده‌ست؟
كيست اين پير كه در داغ‌ترين فصل هنوز
برف مي‌بيند و در پارة شولا مانده‌ست؟
اي عطشناك‌ترين روح! تو را مي‌فهمم
عشق ارثي‌ست كه از نسل اهورا مانده‌ست
تا نبينند كه بي‌باك‌ترين مرد كجاست
زيستن دار بلندي‌ست كه بر پا مانده‌ست
چه كسي سبزترين روح تماشا را كشت؟
كه از آن باغ همين سوخته‌افرا مانده‌ست
آي درويش! بگو خانة زرتشت كجاست؟
و چه از كلبة مخروبة بودا مانده‌ست؟
قبر قابيل نمادي‌ست كه برپاست، ببين:
آن كهن‌سال‌ترن مرد همين جا مانده‌ست
سنگ در سنگ زمان بر سرِ ما مي‌بارد
شعر تنها هنري نيست كه رسوا مانده‌ست

من از آن سوي حسرتهاي باران‌خورده مي‌آيم

اشارتهاي پاييزانه‌اي دارد سراپايم

چرا تنهايي‌ام را با كسي قسمت كنم امشب؟

كه در هر خلوتي آيينه شد محو تماشايم

كسي ديگر براي عشق آوازي نمي‌خواند

پر از تنهايي محض است شبهاي غزلهايم

به جز باران، به جز دريا كسي ديگر نمي‌داند

چه رازي خفته در پشت كويريهاي آوايم

غزل كم‌كم به پايان مي‌رسد

اما برای من شراب خانگی میماند و یاد استادم؛


خنده لعل لبت برده قرار دل من
نرگست با نگهي كرده شكار دل من
يك دمي بي‏تو دهد گلشن جانم به خزان
گل بشكفته روي تو بهار دل من
روي ماهت همه دم در نظرم جلوه‏گر است
نرود مهر تو هرگز ز كنار دل من
يك نظر ز آيينه ديده ‏نما هديه من
كه برآيد ز نگاه تو غبار دل من
آتش هجر بگيرد همه اعضاي رقيب
گر ببيند كه نشستي به كنار دل من
يك نظر ديده من ديد چو گلزار رخت
عاشقي، اي گل من، گشته شعار دل من
بسته بند سر زلف سياهت شده است
در ره عشق تو افتاده گداز دل من
گفتمش آتش عشقت همه جا بود نهان
ليك معلوم همه كرد شرار دل من

Samstag, 24. Oktober 2009



ذره های آسمان


ریخته در دست من


من چرا غمگین شوم؟


تا تو هستی هست من


*پس بزن یک ضربه


برروزگار بی کسی


مشت محکم بر دلِ


این همه دلواپسی


*آسمان را دیده ام


بین انگشتان تو


ابرهای مهربان


بر شب مژگان تو


*خنده ات خورشید من


گریه ات باران من


اختران بام تو


باور و ایمان من*


من اگر در ظلمتم


آفتابی می شوم


معتقد بر عشق خود


رنگ آبی می شوم


*شاید این تنها منم


عاشق روی زمین


هر چه هستم،


دیده ام


ماه کامل برزمین!


!*ماه من ، خورشید من


ابر من ، باران من


من به سجده می رومAdd Image


تا شوی مهمان من


*تو مرا باور بکن


با همه ایمان من


این من و این انتظارخانه و ایوان من


*مثل یک رنگین کمان


در بهارم زنده باش


آسمان خوب من


تا ابد پاینده باش...

Freitag, 23. Oktober 2009



دلم هر لحظه مي گريد بر احوال شقايقها
و بر پاييز خون آلود امسال شقايقها
هلا اي مردم سنگي چرا چشمانتان خشك است؟
نمي گرييد هان امروز بر حال شقايقها
تمام كوچه هاي آسمان پر گشته است از خون
خداوندا!چه سنگي خورده بر بال شقايقها؟
و در آن شهر ويران نيست ديواري، كجا بايد
ـ به غير آسمان ـ آويخت تمثال شقايقها؟
و چون همواره مي سوزند با اين داغ مادرزاد
دلم هر لحظه مي گريد بر احوال شقايقها


تا همه غمهاي دل يك غم شود، عاشق شويد
تا شكنج زندگاني كم شود، عاشق شويد
قطعه‏هاي خرد خرد و گوشه‏هاي دور دور
تا به هم پيوسته يك عالم شويد، عاشق شويد
دانه سوز است آن زميني كه نمش در سينه نيست
تا زمين سينه پر از نم شود، عاشق شويد
شاعري بي‏عاشقي بيهوده سرگرداني است
بيت دل تا ريزد از نوك قلم، عاشق شويد
زندگي چون خانه‏اي و عشق چون ديوار اوست
تا بناي عمر مستحكم شود، عاشق شويد

آه از اين بخت بدم وصل تو دستم ندهد
كيست گويد پس از اين غم به شكستم ندهد
رانده از مسجد و از ميكده هستم كه دگر
كس به هيچ انجمني جاي نشستم ندهد
باده غم كشم و مست شوم، مست فراق
جرعه‏اي گر ز لب آن باده پرستم ندهد
من ندانم كه تو در بخت مني بس كه خدا
خط قسمت به كف از روز الستم ندهد
از وطن پا نكشم من به خدا در ره وصل
ساغر وصل تو تا بخت به دستم ندهد

خنده لعل لبت برده قرار دل من
نرگست با نگهي كرده شكار دل من
يك دمي بي‏تو دهد گلشن جانم به خزان

گل بشكفته روي تو بهار دل من

روي ماهت همه دم در نظرم جلوه‏گر است
نرود مهر تو هرگز ز كنار دل من
يك نظر ز آيينه ديده ‏نما هديه من
كه برآيد ز نگاه تو غبار دل من
آتش هجر بگيرد همه اعضاي رقيب
گر ببيند كه نشستي به كنار دل من
يك نظر ديده من ديد چو گلزار رخت
عاشقي، اي گل من، گشته شعار دل من
بسته بند سر زلف سياهت شده است
در ره عشق تو افتاده گداز دل من
گفتمش آتش عشقت همه جا بود نهان
ليك معلوم همه كرد شرار دل من


به مثل آبشاران در بهاران اشك مي‏ريزم
سراپا گشته‏ام چون آبشاران، اشك مي‏ريزم
به چشمم چشم او مي‏بينم و بي‏چشم مي‏گريم
به چشمم گر بخشكد اشك از جان اشك مي‏ريزم
به جان از من جوان بودي تو جان من! جوان مردي
به اينسان مردن آن روح انسان اشك مي‏ريزم
چه شد جان سخندانش، چه شد دنياي آرمانش
و من بي‏جان كنار گور ارمان اشك مي‏ريزم
كجا شد ذوق سرشارش چه شد طبع گهر بارش
سر تابوت آن درهاي غلطان اشك مي‏ريزم
نمي‏ميرد «حميد» در دل معني شناس ما
به مرگ ابرها، مانند باران اشك مي‏ريزم

فرشته وار آمدي به جان بيقرار من
خوش آمدي، خوش آمدي، عزيز غمگسار من!
دلم كه سرد گشته بود، تمام، درد گشته بود
تو گرم و نرم كردي‏اش، نسيم نوبهار من!
نهال خشك گشته‏ام، همه ز من رميده‏اند
تو سبز كرده‏اي مرا، چو آمدي كنار من
كمان عشق را دلم به زير خاك كرده بود
ولي تو چابك آمدي و كرده‏اي شكار من
ز چشمه محبت تو يافتم حيات نو
نخشك تا ابد دگر، يگانه چشمه سار من

هميشه در وفايت پايدارم، يك تبسم كن
به عهد خويش دايم استوارم، يك تبسم كن
دل شاعر تلاطم گاه احساس است، مي‏داني
اگر خواهي كه خاموشش ندارم، يك تبسم كن
گهي چون قطره شبنم به جوف غنچه مي‏گنجد
نمي‏گنجد به دنيايي نگارم، يك تبسم كن
اميدم اين كه اعجاز دلم را خوبتر داني
بگير، آن را به دستت مي‏سپارم، يك تبسم كن
به حفظ آن تبسم، خصم را از پاي اندازم
زمان داده‏ست اينسان اقتدارم، يك تبسم كن
فلك را بهر لبخند تو تعمير دگر كردم
قمر را زير پايت مي‏گذارم، يك تبسم كن
تبسم تا كه در گرد لبت مأوا كند عمري
دمار از روزگار غم برآرم، يك تبسم كن
محبت با چنين همرنگ گردد، رشك مي‏ميرد
در اين ره باقي آوازه دارم، يك تبسم كن

Freitag, 9. Oktober 2009






رازقی پرپر شد



باغ در چله نشست



تو به خاک افتادی کمر عشق شکست


ما نشستیم و تماشا کردیم



دلم میخواد گریه کنم



برای قتل و عام گل



برای مرگ رازقی



دلم میخواد گریه کنم



برای نابودی عشق



واسه زوال عاشقی



وقتی که قلبا و گلا



شکستن وپرپر شدن



وقتی که باغچه های عشق



سوختن و خاکستر شدن



من و تو از گل کاغذی



باغچه ای داشتیم توی خواب



با خشتای مقوایی



خونه میساختیم روی آب



وقتی که ما تو جشن شب



ستاره بارون می شدیم



وقتی که پشت سنگر



سایه ها پنهون میشدیم



از نوک بال کفترا



خون پریدن میچکید



صدای بیداری عشق



رو خواب شب خط میکشید








گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هسـت هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز



تفنگ پدری -- سروده ایی زیبا از زهرا رهنورد

Donnerstag, 1. Oktober 2009

اگر قرار است براي هر چيزي زندگي خود را خرج كنيم بهتر آن است كه آنرا خرج لطافت يك لبخند يا نوازشي عاشقانه كنيم...شكسپير