Samstag, 16. Oktober 2010


آسمان است و زیبایی اش

ابر است و بارانش

کوه است و بلندایش

دریا است و امواجش

گل است و لطافتش

رود است و جریانش

کبوتر است و پروازش
و من هستم و عشقم

اگر هویت آنها چنان است

هویت من نیز چنین است



در دلم باغچه‌ای دارم از عشق

زیبایی تو را با رز‌های سرخ، پاکی‌ات را با رزهای سپید، لطافت تو را با رزهای صورتی، شوق عاشقانه تو را با رزهای زرد، نگاه عاشقت را با رزهای بنفش، لبخند زیبایت را با رز‌های نارنجی و هجرانت را با رز کبود در باغچه دلم جاودانه‌ کرده‌ام.

گل‌های داودی آوای جاودانگی عشقت را سر می‌دهند و نیلوفرها می‌گویند مهم نیست دیگران چه قضاوتی کنند، تو همیشه عشق من بوده و هستی و خواهی بود. نرگس‌های انتظار، نشان چشم خیس عاشقی است که همیشه دلش هوای معشوق دارد و در انتظار او می‌سوزد و گل پامچال - پیک بهار- در دل عاشق، گواه آن است که جان را بدون عشق بهاری نیست و کوکب‌ها می‌گویند که عشق خورشید است و آدمی بدون آن، فسرده‌ خاکی بیش نیست.

من وقار تو را بر برگ‌های همیشه بهار می‌بینم و روحم تشنه‌ام سیراب می‌شود، یاس‌ها یادآور تواضع عاشقانه توست که همیشه ستودنی است و میخک تفسیری است از شیفتگی و اشتیاقم به تو. شاه‌پسندهای ریز نقش، یادآور ظرافت توست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم و آن طرف‌تر ارکیده‌های دلم را ببین که غرور و زیبایی‌اش یادآور غرور عاشقانه توست؛ من همه حرف‌های ناگفته‌ام را بر برگ‌های بنفشه‌ها نوشته‌ام؛ زلالی عشق‌ام را در رخ زیبایی سوسن سفید بخوان.

آن سو دو گل مینای عاشق خاطره‌انگیز و دل فریب همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. و ببین لادن‌ها چگونه عاشقانه‌ می‌رقصند، رقص اندیشه من را می‌مانند در دریای یاد تو. گویند لاله‌ها عاشقان تمام عیارند. بنگر چگونه آن دو لاله عاشق سر بر کنار هم نهاده‌اند و نجوا می‌کنند.

گوش دار آن کاملیای سپید را که می‌گوید تو لایق و سزاوار عشق‌ورزیدنی. ببین که بر رخ صورتی آن کاملیا آرزوی بودن با تو را حک کرده‌ام و گرمای آتش‌فشان عشق در عمق وجودم را درآن کاملیای قرمز آتشی به یادگار گذاشته‌ام.

شاید اگر شایستگی بیشتری می‌داشتم چون آن پیچک بر شاخه‌های قامت تو می‌پیچیدم و وصال می‌یافتم و در آینه آن نسترن زیبا آروزهای محالم با تو را می‌بینم و می‌دانم که جانم همیشه در این آرزو می‌ماند.

مریم‌های دلم را برای آن کاشته‌ام که شاید روزی دسته‌ای از آن را نثار قدمت نمایم، یاسمن‌ها را در راهت خواهم کاشت و جان عاشق را با رازقی‌های آویز چراغان می‌کنم تا نور عشقت همیشه بر جانم بتابد.

شب‌بوهای زیبا شمیم خوش تو را برایم ارمغان می‌آورند و کوچه‌ باغ‌های عشق را خوش بو می‌سازند. اطلسی‌ها شیرینی خاطرات گفتگوهای طولانی عاشقانه با تو را با خود دارد. شقایق همیشه با خود این شعر را می‌خوانند که عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود، هر که بر چهره ار این داغ نشانی دارد. باد که در شاخه اقاقیای روی دیوار دلم می پیچد را بنگر، این عطر بهشت است که می پراکند یا بوی توست؟

Freitag, 27. August 2010







آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
اين جهان را گفتم
هستی *** ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود

Dienstag, 17. August 2010




روزگاریست که تنها شده ام ........



در دلم میل تو دارم اما در هجوم خلوت گرم آغوشی نیست


دست کس نیست نوازشگر من گیسوانم به پریشانی موج ونگاهم خسته


بس که در راه تو ماندست به راه


روزگاریست که از عشق تو لبریز شدم و تو گفتی آرام دوستت دارم از

اعماق وجود

من ز دلبستگی ات عاشق و دیوانه شدم مست گشتم آرام


و نگاهم جز تو روی بر هیچ نتافت تو شدی کعبه مقصود دلم


در طواف تو به احرام نشستم ‌‌آرام اشک از منشا قلبم بارید


زیر این بارش نور تو نشستی آرام غسل باران می کردی


روزگاریست که من منتظرم تا ببینم رویت


تا که سیراب شود این تن خسته من


از نوازشگر تو

از هم آغوشی تو

از صدای گرمت

از نگاهت

از..........

من به دنبال تو می گشتم هزاران سال ها

روز ها ،شب ها تمام فصل ها

چشم هایم خشک شد بس چشم من مانده به راه

دیدگانم تار شد بس گریه کردم بارها

در همه بیداری وخو ابم حضورت رخ نمود

در تمام لحضه هایم دل یاد یاد ها

روز ها بگذشت و دل از یاد تو لبریز شد

تا رسید آن روزگاران زمان وصل ها

تا زمانی عاشق و دلداده و شیدا شدیم

وز کنون در عاشقی هم پایه ی فرهاد ها

ما به هم جان داده ایم اما فسوس از عاشقی

چون زمانه نیست همراه دل دلداده ها

هر کدام از ما به سویی رو به تنهایی رویم

تا زمانی گر رسد یک دم مجالی از سر دیدارها

ما به هم خو کرده ایم دل داده ایم یک تن شدیم

این چه تقدیریست مارا غربت پیوند ها

ای خدایی که حضورت در زمین و آسمان ها جاری است

اندکی لطفی نما از بهر ما دلداده ها

Montag, 24. Mai 2010


خيال روشن
عجيبه که پنجره اتاق من هميشه به يه ديواره سنگي باز ميشه ...
يه ديواره بلند که جلوي خورشيد رو ميگيره و من خودم مجبورم که از لاي اين ديواره
سخت يه پنجره بسازم يه پنجره که سنگ ها روکنارميزنه و به زورم شده به خورشيد
مي رسه در ست مثل زندگيم ...
ديگه به ديوار و به اين روزهاي بي خورشيد عادت کردم .. عادت کردم حتي اگه
خورشيدم نبود نور و ببينم...
اسم اين پنجره رو گذاشتم خيال روشن هر وقت دلم مي گيره ميرم پشت پنجره و تا
مدتها روح خستمو مي سپارم به دستاش و اون خوب مي دونه منو کجا ببره
منو مي بره به نه به يه جاي دور به يه جاي نزديک همين نزديکيا با هم مي ريم به
قلب من ....
همون جا که تو مهموني من ميام که تو رو ببينم
واي چه خوبه بيام به جايي که تو هستي چه آرومه چه خوبه چه خوبم تو هستي
من ديگه چي مي خوام ساعتها کنارت مي شينم و تو حرف ميزني و من گوش مي
دم دستات که باشه حتي پلکم نميزنم اون قدر آرومم که هيچي نميخوام محو تو
ميشم بوي دستات بوي گل شقايقه نگاهت مثل آسمون و من همون کبوتره بي
آشيونه ام که دلش مي خواد فقط تو چشماي تو پر بگيره
پنجره خيالمو خيلي دوست دارم چون تنها اونه که مي تونه منو به تو برسونه
دلتنگيامو که به چشمات گفتم ديگه وقته رفتنه پنجره صدام مي زنه دلم نمي خواد
برم اما ....
بازم ميام .. هميشه مي يام.. ياد تو همين جاست با من...
تو قلب من ... من با تو زنده ام.

Sonntag, 23. Mai 2010



دلم تنها نيست
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولي از ان ما را نيست
تو چه رازي که به هر شيوه تو را مي جويم
تازه مي يابم و بازت اثري پيدا نيست
شب که ارام تر از پلک تو را مي بندم
با دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين که پيوست به هر رود که دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه انم که به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي که سزاوار تو باز اين ها نيست
...


با من
با من که تنها عاشق چشماي مست و نازتم
با من که هر جا که باشم عشق تو رو داد ميزنم
با من که توي آسمون عکس چشاتو ميکشم
با من که از پشت نگات طلوع خورشيد ميبينم
با من که در فراغ تو قاب چشام ابري ميشه
با من که لحظه وداع غم توي قلبم ميشينه
با من که بين آدما فقط تو رو جار ميزنم
با من که تا نفس دارم ز عشق تو دم ميزنم
با من که جاي خوبيهات قلبمو هديه ميکنم
با من که از خود خدا قول رسيدن ميگيرم
با من که تنها همدمم آغوش عکساي توئه
با من که بهترين دمم لحظه گريه کردنه
با من که جاي خنده هات بوسه به لبهات ميزنم
با من که اسم نازتو روي دلم حک ميکنم
با من که نذر هر شبم فال چشاي مستته
با من که شعر عاشقيم اسم تو رو داد زدنه
با من بمون عروسکم با من بمون ترانه ام


یافته ام ترا
در روزی همه آبی
همه هوای تازه
یافته ام ترا
صدایت را
نگاهت را
شگوهت را
و هر آنچه را که بتوان جای داد در واژه شعر
یافته ام ترا
ترا که همه فری و همه نازی
میخوانمت سبک بال
می خواهمت پر رمق
منی که از دیار خستگی ها گذر کرده ا
م...


بی قرار توام
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

Mittwoch, 24. März 2010


عشق طلایی
-------------
واسه اون قلب طلایی ، دل من چه بیقرار ه
این دل قریب و تنها ، تو رو باز کم میاره
امدی تو سر نوشتم، جای خالیت تو دلم بود
همیشه یه حس غمگین، جای عشق توی تنم بود
دل من تو قحطی خود ،دلواپس قصه شب بود
قصه ی پر زدن آمون ، واسه این دل یه تب بود
بدون تو غم و اندوه ، توی قلبم ناله میکرد
وقتی‌ بی‌ تو میموندم ، چشام اشکی روونه میکرد
حالا من موندم و یک کوله ایی از غم
قصهٔ تنها شدن ، تو شهر ماتم
تویی تنها رفیق پیر و قدیمی‌
تویی اون عشق طلایی و صمیمی‌
تویی اون عشق طلایی و صمیمی‌
تویی اون عشق طلایی
تویی اون عشق طلایی

قاب شکسته
--------------
مثل یه قاب شکسته ، توی دیوار اتاقی‌
مثل یه گیاه هرزه توی دشت پر اقاقی
مثل خنده وقت غصه، مثل گریه توی شادی
منم اون کسی‌ که انگار بودنش فرقی‌ نداره
مثل شمه رو به با دی
مثل بارون قطره قطره ، میبرم رو دشت خاکی
لحظه به هر لحظه میسوزم، این دلم از همه شاکی‌
از همه اونا که عشقو ،بازی دو روز دیدند
همه ی اونا که رفتند، خیلی‌ ساده دل بریدند
من همون درخت خشکم ،تو کویر باور شب
یه متر سک که می‌سوزه ، زیر آفتاب تو یه یک تب
باورم کن ، باورم کن ، نظر اینجا باز بخشکم
برای گرمی‌ نفسات ، مثل عطر ی از یه مشکم
بذار از تو جون بگیرم ، از رگه تو خون بگیرم
بذار اینجا مثل ابری ،از تو من بارون بگیرم
من همون درخت خشکم، تو کویر باور شب
یه مترسک که می‌سوزه ، زیر آفتاب تو یه یک تب
زیر آفتاب تو یه یک تب ،،،،،،،،،،،،،،

Freitag, 19. März 2010



من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را در شب
شب را در بستر
وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش
و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم
ودنیا را به خاطر خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم
يكبار دگر نسيم نوروز وزيد

دل‌ها به هوای روز نو باز تپيد

نوروز و بهار و بزم ياران خوش باد

در خاك وطن ، نه در ديار تبعيد --------

نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!

غمزخم فراق را دوا آوردی

همراه تو باز اشك ما نيز دميد

بويی مگر از ميهن ما آوردی!-------

-بر سفره‌ی هفت سين نشستن نيكوست

هم سنبل و سيب و دود ِ كُندر خوشبوست

افسوس كه هر سفره كنارش خالی ست

از پاره دلی گمشده يا همدم و دوست --------

هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،

بلبل به خروش و گل به جوش آمده است

، با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاك ،

نوروز كبود و لاله پوش آمده است! -------

-نوروز رسيد و ما همان در ديروز

در رزم نه بر دشمن شادی پيروز

اين غُصّه مرا كشت كه دور از ميهن

هر سال سر آمد و نيامد نوروز !--------

نوروز نُماد جاودان نوشدن است

تجديد جوانی جهان كهن است

زينها همه خوبتر كه هر نو شدنش

باز آور ِ نام پاك ايران من است --------

دلتنگ ز غربتيم و شادان باشيم

از آنكه درست عهد و پيمان باشيم

بادا كه چو نوروز رسد ديگر بار

با سفره‌ی هفت سين در ايران باشيم

مثل سبزه زيبا

مثل سمنو شيرين

مثل سنبل خوشبو

مثل سيب خوش رنگ

و مثل سکه با ارزش باشيد

سال نوبر شما مبارک باد.
امیدوارم دلتون همیشه سبز وبهاری باشد

بهار
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران ورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سفید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش بحال روزگار

Donnerstag, 18. März 2010




فرا رسیدن نوروز با ستانی.یاد آور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم


بر همه ایرانیان پاک پندار. راست گفتار و نیک کردار خجسته با د


Mittwoch, 10. März 2010


ای ماجرای آبی پرواز تا خدا
ای انتهای مرز تمام گذشته ام
ای بی ریا ترین نفس پاک یاس ها
با نام تو کتاب وفا را نوشته ام
در زیر دانه های قشنگ تگرگ عشق
من بودم و خیال تو و یک سبد بهار
یک آسمان شکوفه ی زیبا و پاک یاس
از آسمان طلوع مانده برایم به یادگار...

ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی :
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی -
ایکاش
گرده‌های محبت را
در ذهن سبز گونه‌ی من ، بارور کنی .
ایکاش ،
می‌گشودیم آرام
ایکاش
جمله‌های تنم را
آهنگ عاشقانه می‌دادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر می‌خواندی
ایکاش
با من می‌ماندی
روزی هزار بار
من را به نام می‌خواندی
ایکاش


فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

...

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

می توانی که بعد از این ازمن

چهره ای مثل سنگها بکشی

یا غرور مرا که مانده در دستت

بر زمین جفا بکشی

در شب بی تو بی ستاره ام حتی

می توانی که بی خدا بکشی

و بگیری همیشه را از من

تا در او نقشی از بلا بکشی

تا شوم خالی از خود ای نقاش

می توانی مرا هوا بکشی



به گمانم..

.تنها رهگذر کوچه تنهایی من

قطره باران هاییست ملموس

که به یمن قدم یاد نگاهت در دل

و به دلداری این خسته وجود

در حریم نفسم می بارند

.و همه هم فریاد .

.شعر زیبایی چشمان تو را می خوانند

.به گمانم حتی .

.گل نیلوفر احساساتم

که زمان هاست دلش پژمرده

به امید حضور سبزت

و به رویای هوایی تازه

می رود تا فردا.

.و شعف وار..

.به احساس زمان می خندد

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت ...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
از کتف آشیانه‌ای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به گل های خیالی دلخوشم

در کنار سفره اسطوره ها

من به یک ظرف سفالی دلخوشم

مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دلخوشم

سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم

در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم

آسمانم ، حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم

گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دلخوشم


عشق و دوستی‌

در این دنیای فانی ،

از چه رو نا‌ مردمی بسیار بسیار است،

در این مهمانسرای بین راه ،

به دنبال چه میگردیم،به دنبال چه هستیم ما،

چرا از عشق نباید گفت؟

چرا زیبا نباید دید؟

چرا عاشق نباید بود، چرا عاشق نباید شد؟

چرا تا زندگی‌ هست از مرگ باید گفت،

چرا مرگ؟ چرا عدم ‌او تیرباران؟

چرا زندان، چرا تبعید؟


بیا ای هم وطن با هم بگویم،

سخن از عشق از دوستی‌،

سخن از این همه زیبأیی خا لق،

سخن از خوبی‌ انسان،

چقدر زیبا شود دنیا

که در آن عشق زیبأیست.........

Freitag, 5. März 2010


من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود-خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن:رشته ایمان دلم پاره شدست
منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی

من به اندازه نادیدن تو بیمارم

و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم

ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم

دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم

خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید

خسته از شعر و ز هر صحبت طوطی وارم

گرمی و هرم حضورت بدنم را سوزاند

نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟

گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم

ساعتی هست که همصحبت این دیوارم

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام?از کدامین راه
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت
و چشمان تو را با نور خواهم شست
به دیوار حریم عشق یکبار دیگر من تکیه خواهم کرد
رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد
به نام عشق و زیبایی دوباره خطبه خواهم خواند

نوبت من شده بود

که معلم پرسید

صرف کن رفتن را

و شروع کردم من

رفتم ، رفتی ، رفت ...

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفت و رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش

روی قلبم حک شد

رفت و در شکوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن

بین غم ها گم شد

و معلم آرام

روی دفترم نوشت

تلخ ترین فعل جهان است رفتن

من در این نقطه دور در بلا تکلیفی

در کش و قوسی خیالی جانکاه

به افق چشم بدوزم تا کی؟

بی سبب منتظر معجزه ام بی ثمر

دیده بر این راه کبود می روم

در پی تو سالها آمد و رفت

بارها من دیدم کوچ مرغان غزل خوان چمن

سفر چلچله ها کوچ برف از دل کوهسار بلند

کوچ هر فصلی را لیک یاد تو ز دل کوچ نکرد

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارندآری

اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

تو کرده ای تو،من اینگونه بی قرارم اگر
که مثل لاله دلم خون و داغدارم اگر
هنوز بوی تو دارد اتاق کوچک من
که سر به کوه و بیابان نمی گذارم اگر
به یمن عشق هنوز ایستاده ام سر پا
مرا پرنده بخوان بال و پر ندارم اگر
من آفتاب تو را در دلم نهان دارم
که دل به وسوسه شب نمی سپارم اگر
بدل به دود و تل خاک می شود دنیا
بخواهم آتش عشق تو را ببارم اگر
سیاه کرده به تن واژه واژه شعرم
مگیر از من دیوانه، سوگوارم اگر
نه هفتخوان که من از هرچه هست می گذرم
اگر که داشته باشم تو را کنارم،اگر
مرا جدا نکن از خود که هستی ام با توست
همان حکایت آیینه و غبارم اگر
...

عـشـق را با آب چـشم و شیـره جان مینویسم
زیـربـاران میـنشیـنم زیـربــاران مـیـنویـسـم
مصلحـت درعـاشقی را از دل دریـا بـجـویـم
جـلوه ی معـصومیـت را ازغـزالان مینویسم
لای اوراق گـلی با رنـگ اشـک ارغــوانـی
نـالـه را آهـسـتـه با پـرکارمـژگان میـنـویـسم
نـامه را با آب انگوری طهارت می دهـم من
نسـخـه ی مشکل کشای رد هـجران مینویسم
عاقـبت یک روزنه یک روزبا تومی نشینم
روز را تا شـب بـرایت شعـر باران مینویسم
خوشه ی گـندم می آرم پیش رویت میگذارم
روبـرویــت مینشینم بـاتـو پـیـمان مـیـنـویسم
درسـماع ِعـاشـقـی غـرق تـلاوت بـانـگاهـت
باتـو پـیـونـد عـمـیق رشـتـه ی جان مینویسم
لحظه ی کوتـاه دستـت را به دستم می گـذارم
ازخطوط دسـت هـایـت شـعـرایمان مینویسم
نیست پـروایـم بـه دل از طعنه بـیجـای مردم
آنچه دردیـدار بینم پـیـش یـاران می نـویسم
عـطرآغـوشـت نبویم چـاره وصلت نـجـویـم
لـیک چـشـمـان ِتـورا تـاسـطـرپایان مینویسم
عـاشـقی عـیـبـی ندارد، لیک بهـرخـاطـرتـو
جای نامت را دو..(نقطه) یا بهاران مینویسم

Dienstag, 16. Februar 2010




من همچنان به ياد تو هستم، غريب وار...



ای ابر نيمه سوخته! ‌برقی بزن ببار!...



برقی بزن! بچرخ و سماعی دوباره کن!



اما ببار تيغ به چشمان روزگـــــــــار....



من همچنان که تو هستی هنوز هم



سيراب از غرورم و سرشار از انتظار



ای باغبان عشق! بيا مثل قبل از اين



در زخم های سينه من خنده ای بکار!



تا بنگريم خلوت صبحی دوباره را



دستی بيار و پرده شب را بزن کنار!

Montag, 15. Februar 2010


مي نويسم اسم خود را رويِ ديوان سكوت
رويِ ديــوان غزلــهاي پــريشان سكوت



مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهان سكوت .



اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبان سكوت.



صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدان سكوت.



بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!اي زمستان سكوت؛



بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابان سكوت…

با « نه» شنيدن از توكه من كم نمي شوم!
مجنون نمـــاي مــردم عالم نمي شوم



اين اوّليـــن خطاي تو ، حوّاي سنگدل
پنداشــــتي بدون تو آدم نمـي شوم



بعد از تو اي خزانــزده ديگر براي هر
شب بوي تشنه لب شده شبنم نمي شوم



دلخور نشو عزيز! از اين خُلقِ بي خيال
گفتم كه بي تو پا پيِ خُلقم نمي شوم.



آه اي نگاهـهاي تماشـــا ، خداوكيل !
علّاف چشمهـــاي شما هم نمي شوم.



بگذار صـادقـانه بگـويـم بدون تو
هركار مي كنم…نه..نه..آدم نمي شوم.












پنهان گريه!
مي نويسم اسم خود را رويِ ديوان سكوت
رويِ ديــوان غزلــهاي پــريشان سكوت



مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهان سكوت .



اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبان سكوت.



صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدان سكوت.



بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!اي زمستان سكوت؛



بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابان سكوت…











روزگار انديشه هاي تيره را...
من غريبم اي غريبه آشنايم مي شوي؟
آشنا با گريه هاي بي ريايم مي شوي؟



در غريبستان چشمم التماس عاشقي است
با نگاهت همصدا با چشمهايم مي شوي؟



گر دلم پرچين ندارد اين نشان سادگي است
همنشيني ساده و صادق برايم مي شوي؟



در خزان غربت و آوارگي پژمرده ام
با بهار ريشه هايت ريشه هايم مي شوي؟



روزگار ، انديشه هاي تيره را مي پرورد
اي غريبه جانپناه با وفايم مي شوي؟



غصه هايم اي رها از بند سخت بي كسي است
انتهاي غصهء بي انتهايم مي شوي؟

ديگر بهار هم سـر حالم نمي كند
چيزي شبـيه گريه زلالم نمي كند



پاييز زرد هم كه خجالت نمي‎كشد
رحمي به باغ رو به زوالم نمي كند



آه اي خدا مرا به كبوتر شدن چه كار؟!
وقتي كه سنگ ،رحم به بالم نمي كند



مبهوت مانده ام كه چرا چشمهاي شب
ديگر اسـير خواب و خيالم نمي كند...



اين اولين شب است كه بوي خيال تو
درگـير فكـرهاي محـالم نمي كند



حالا كه روزگار قشنـگ و مدرنتـان
جز انفـعال شـامل حالـم نمي كند ،



بايد به دستـهاي مسلّح نشان دهم
حتي سكـوت آيـنـه لالـم نمي كند.

دلــم برای سرودن، بهانــه کم دارد
و دفتــــرم غزلِ عاشقانـــه کم دارد



قبول کن! دل مجنون من! که دیوانم،
هنوز هم دو سه دفتــر ترانه کم دارد



تمام تازه به دوران رسیده ها گفتند:
"که باغ یخ زده ی من جوانه کم دارد"



ولی چگونه بخوانم به گوش این گنجشک
حیاط ما نه درخت و نه لانه کم دارد؟!



و با چه لهجه بگویم به این همه کرکس
درخت خانه ی ما آشیانه کم دارد؟!



اگر چه دست عجولم هنوز هم خالی است
هزار تخته اگر چه، زمانه کم دارد،



بیا بیا برسانم به آن حقیقت خیس
که عشق حادثه ای جاودانه کم دارد. (1)

تازگيها آفتاب از خود جوابش كرده است
همنشين سايه هاي اضطرابش كرده است



در دلِ يك صفحه هم حرفش نمي گنجد ،ولي
انتشارات دل مردم كتابش كرده است
.
حال و روزش پيش از اين،باور كنيدآباد بود
غير عادي بودن دنيا خرابش كرده است.



اختيار دل كه نيست اينبار هم ققنوس عشق
بي خيال شعله هاي التهابش كرده است
.
ماهي روحم به اقيانوس هم راضي نبود؛
طفلكي لالايي اين بركه خوابش كرده است
.
طفلكي يك لحظه غفلت كرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است

در نوبتي دوباره دلت را مـرور كن !
از غم به هر بهانهءممكن عبور كن !



رحمي كن اي عزيز به آبادي خودت!
فكري براي كشتن اين بوف كور كن!



اي خيس گريه هاي كدورت، كمي بخند!
اين ابرهاي ِ مملوِّ تب را صبور كن !



گيرم تمام راه تو مسدود شد، بگرد؛
يك آسمان تازه و يك جاده جور كن



من بي شبيه تر ز تو با شب نديده ام
با شعله در برودت ذهنم خطور كن !



ياغي ! هبوط فرصت تقسيم سيب نيست
ياغي گري نكن … و خدا را مرور كن

مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست
همراه و همگريز تو باشم خدا نخواست



مي خواستم كه ماهي غمگين بركه اي
در دست هاي ليز تو باشم خدا نخواست



گفتم در اين زمانه كج فهمِ كند ذهن
مجنون چشم تيز تو باشم خدا نخواست



مي خواستم كه مجلس ختمي براي اين
پائيز برگريز تو باشم خدا نخواست



آه اي پري هر چه غزلگريه! خواستم
بيت ترانه‏اي ز تو باشم خدا نخواست



مظلوم ساكتم! به خدا دوست داشتم
يار ستم ستيز تو باشم خدا نخواست



نفرين به من كه پوچي دستم بزرگ بود
مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست .



بيا به خاطر ايمانمان به شك، باشيم
و از اهالي اين درد مشترك باشيم



خطوط سيرت ما در سواد كولي نيست
چرا مجاب تفاسير اين كلك باشيم؟



يقين برّهء ما را كه گرگ شك بلعيد
فقط مراقب افسون ني لبك باشيم



وبالِ گردن اين پيله ها نمي مانيم
اگر به قيمت پرهاي شاپرك باشيم



چه مي شود كه در اين شور و حال تو خالي
به جاي گريه بخنديم و با نمك باشيم؟



ببين نمايش باران دوباره طوفاني است
چرا شبيه كويري پر از ترك باشيم؟



…و لمس ميوه ممنوعه كار هركس نيست
تب جسارتمان را بيا محك باشيم



بين اين مردمِ سـردرگمِ سرماخورده
دلم از سردي رفتار خودم جا خورده



هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده



مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده



و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
*
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!



بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده

زندگی‌ ، بی‌ تا بیست، در رسیدن به فراوانی‌ عشق

و سر و سخت تر از صخره صبر

که تو را راه دهد پاک و صبور

به سر قلهٔ اسانی‌ عشق

باید از ریشه پر از خصلت رستن بودن

و کمی‌ پاکتر از خاک شقایق

زندگی‌ یکرنگ است، میماند

زندگی‌ مال درختان صبور است ،که در سلطه پاییزی فصل

سبز تر از سبز خدا میمانند

Mittwoch, 10. Februar 2010



برای دیدن تو به انتظار نشستم


ستاره ها شکستن برات بیدار نشستن

تا اسمون هفتم برات گلایه دارم

از رفتن تو با اون ازت شکایت دارم

اهای اهای دیونه خونم شده ویرونه

تو رفتی اما بازم چشام به در می مونه