Mittwoch, 24. März 2010


عشق طلایی
-------------
واسه اون قلب طلایی ، دل من چه بیقرار ه
این دل قریب و تنها ، تو رو باز کم میاره
امدی تو سر نوشتم، جای خالیت تو دلم بود
همیشه یه حس غمگین، جای عشق توی تنم بود
دل من تو قحطی خود ،دلواپس قصه شب بود
قصه ی پر زدن آمون ، واسه این دل یه تب بود
بدون تو غم و اندوه ، توی قلبم ناله میکرد
وقتی‌ بی‌ تو میموندم ، چشام اشکی روونه میکرد
حالا من موندم و یک کوله ایی از غم
قصهٔ تنها شدن ، تو شهر ماتم
تویی تنها رفیق پیر و قدیمی‌
تویی اون عشق طلایی و صمیمی‌
تویی اون عشق طلایی و صمیمی‌
تویی اون عشق طلایی
تویی اون عشق طلایی

قاب شکسته
--------------
مثل یه قاب شکسته ، توی دیوار اتاقی‌
مثل یه گیاه هرزه توی دشت پر اقاقی
مثل خنده وقت غصه، مثل گریه توی شادی
منم اون کسی‌ که انگار بودنش فرقی‌ نداره
مثل شمه رو به با دی
مثل بارون قطره قطره ، میبرم رو دشت خاکی
لحظه به هر لحظه میسوزم، این دلم از همه شاکی‌
از همه اونا که عشقو ،بازی دو روز دیدند
همه ی اونا که رفتند، خیلی‌ ساده دل بریدند
من همون درخت خشکم ،تو کویر باور شب
یه متر سک که می‌سوزه ، زیر آفتاب تو یه یک تب
باورم کن ، باورم کن ، نظر اینجا باز بخشکم
برای گرمی‌ نفسات ، مثل عطر ی از یه مشکم
بذار از تو جون بگیرم ، از رگه تو خون بگیرم
بذار اینجا مثل ابری ،از تو من بارون بگیرم
من همون درخت خشکم، تو کویر باور شب
یه مترسک که می‌سوزه ، زیر آفتاب تو یه یک تب
زیر آفتاب تو یه یک تب ،،،،،،،،،،،،،،

Freitag, 19. März 2010



من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را در شب
شب را در بستر
وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش
و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم
ودنیا را به خاطر خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم
يكبار دگر نسيم نوروز وزيد

دل‌ها به هوای روز نو باز تپيد

نوروز و بهار و بزم ياران خوش باد

در خاك وطن ، نه در ديار تبعيد --------

نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!

غمزخم فراق را دوا آوردی

همراه تو باز اشك ما نيز دميد

بويی مگر از ميهن ما آوردی!-------

-بر سفره‌ی هفت سين نشستن نيكوست

هم سنبل و سيب و دود ِ كُندر خوشبوست

افسوس كه هر سفره كنارش خالی ست

از پاره دلی گمشده يا همدم و دوست --------

هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،

بلبل به خروش و گل به جوش آمده است

، با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاك ،

نوروز كبود و لاله پوش آمده است! -------

-نوروز رسيد و ما همان در ديروز

در رزم نه بر دشمن شادی پيروز

اين غُصّه مرا كشت كه دور از ميهن

هر سال سر آمد و نيامد نوروز !--------

نوروز نُماد جاودان نوشدن است

تجديد جوانی جهان كهن است

زينها همه خوبتر كه هر نو شدنش

باز آور ِ نام پاك ايران من است --------

دلتنگ ز غربتيم و شادان باشيم

از آنكه درست عهد و پيمان باشيم

بادا كه چو نوروز رسد ديگر بار

با سفره‌ی هفت سين در ايران باشيم

مثل سبزه زيبا

مثل سمنو شيرين

مثل سنبل خوشبو

مثل سيب خوش رنگ

و مثل سکه با ارزش باشيد

سال نوبر شما مبارک باد.
امیدوارم دلتون همیشه سبز وبهاری باشد

بهار
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران ورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سفید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش بحال روزگار

Donnerstag, 18. März 2010




فرا رسیدن نوروز با ستانی.یاد آور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم


بر همه ایرانیان پاک پندار. راست گفتار و نیک کردار خجسته با د


Mittwoch, 10. März 2010


ای ماجرای آبی پرواز تا خدا
ای انتهای مرز تمام گذشته ام
ای بی ریا ترین نفس پاک یاس ها
با نام تو کتاب وفا را نوشته ام
در زیر دانه های قشنگ تگرگ عشق
من بودم و خیال تو و یک سبد بهار
یک آسمان شکوفه ی زیبا و پاک یاس
از آسمان طلوع مانده برایم به یادگار...

ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی :
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی -
ایکاش
گرده‌های محبت را
در ذهن سبز گونه‌ی من ، بارور کنی .
ایکاش ،
می‌گشودیم آرام
ایکاش
جمله‌های تنم را
آهنگ عاشقانه می‌دادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر می‌خواندی
ایکاش
با من می‌ماندی
روزی هزار بار
من را به نام می‌خواندی
ایکاش


فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

...

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

می توانی که بعد از این ازمن

چهره ای مثل سنگها بکشی

یا غرور مرا که مانده در دستت

بر زمین جفا بکشی

در شب بی تو بی ستاره ام حتی

می توانی که بی خدا بکشی

و بگیری همیشه را از من

تا در او نقشی از بلا بکشی

تا شوم خالی از خود ای نقاش

می توانی مرا هوا بکشی



به گمانم..

.تنها رهگذر کوچه تنهایی من

قطره باران هاییست ملموس

که به یمن قدم یاد نگاهت در دل

و به دلداری این خسته وجود

در حریم نفسم می بارند

.و همه هم فریاد .

.شعر زیبایی چشمان تو را می خوانند

.به گمانم حتی .

.گل نیلوفر احساساتم

که زمان هاست دلش پژمرده

به امید حضور سبزت

و به رویای هوایی تازه

می رود تا فردا.

.و شعف وار..

.به احساس زمان می خندد

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت ...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
از کتف آشیانه‌ای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به گل های خیالی دلخوشم

در کنار سفره اسطوره ها

من به یک ظرف سفالی دلخوشم

مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دلخوشم

سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم

در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم

آسمانم ، حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم

گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دلخوشم


عشق و دوستی‌

در این دنیای فانی ،

از چه رو نا‌ مردمی بسیار بسیار است،

در این مهمانسرای بین راه ،

به دنبال چه میگردیم،به دنبال چه هستیم ما،

چرا از عشق نباید گفت؟

چرا زیبا نباید دید؟

چرا عاشق نباید بود، چرا عاشق نباید شد؟

چرا تا زندگی‌ هست از مرگ باید گفت،

چرا مرگ؟ چرا عدم ‌او تیرباران؟

چرا زندان، چرا تبعید؟


بیا ای هم وطن با هم بگویم،

سخن از عشق از دوستی‌،

سخن از این همه زیبأیی خا لق،

سخن از خوبی‌ انسان،

چقدر زیبا شود دنیا

که در آن عشق زیبأیست.........

Freitag, 5. März 2010


من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود-خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن:رشته ایمان دلم پاره شدست
منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی

من به اندازه نادیدن تو بیمارم

و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم

ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم

دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم

خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید

خسته از شعر و ز هر صحبت طوطی وارم

گرمی و هرم حضورت بدنم را سوزاند

نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟

گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم

ساعتی هست که همصحبت این دیوارم

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام?از کدامین راه
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت
و چشمان تو را با نور خواهم شست
به دیوار حریم عشق یکبار دیگر من تکیه خواهم کرد
رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد
به نام عشق و زیبایی دوباره خطبه خواهم خواند

نوبت من شده بود

که معلم پرسید

صرف کن رفتن را

و شروع کردم من

رفتم ، رفتی ، رفت ...

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفت و رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش

روی قلبم حک شد

رفت و در شکوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن

بین غم ها گم شد

و معلم آرام

روی دفترم نوشت

تلخ ترین فعل جهان است رفتن

من در این نقطه دور در بلا تکلیفی

در کش و قوسی خیالی جانکاه

به افق چشم بدوزم تا کی؟

بی سبب منتظر معجزه ام بی ثمر

دیده بر این راه کبود می روم

در پی تو سالها آمد و رفت

بارها من دیدم کوچ مرغان غزل خوان چمن

سفر چلچله ها کوچ برف از دل کوهسار بلند

کوچ هر فصلی را لیک یاد تو ز دل کوچ نکرد

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارندآری

اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

تو کرده ای تو،من اینگونه بی قرارم اگر
که مثل لاله دلم خون و داغدارم اگر
هنوز بوی تو دارد اتاق کوچک من
که سر به کوه و بیابان نمی گذارم اگر
به یمن عشق هنوز ایستاده ام سر پا
مرا پرنده بخوان بال و پر ندارم اگر
من آفتاب تو را در دلم نهان دارم
که دل به وسوسه شب نمی سپارم اگر
بدل به دود و تل خاک می شود دنیا
بخواهم آتش عشق تو را ببارم اگر
سیاه کرده به تن واژه واژه شعرم
مگیر از من دیوانه، سوگوارم اگر
نه هفتخوان که من از هرچه هست می گذرم
اگر که داشته باشم تو را کنارم،اگر
مرا جدا نکن از خود که هستی ام با توست
همان حکایت آیینه و غبارم اگر
...

عـشـق را با آب چـشم و شیـره جان مینویسم
زیـربـاران میـنشیـنم زیـربــاران مـیـنویـسـم
مصلحـت درعـاشقی را از دل دریـا بـجـویـم
جـلوه ی معـصومیـت را ازغـزالان مینویسم
لای اوراق گـلی با رنـگ اشـک ارغــوانـی
نـالـه را آهـسـتـه با پـرکارمـژگان میـنـویـسم
نـامه را با آب انگوری طهارت می دهـم من
نسـخـه ی مشکل کشای رد هـجران مینویسم
عاقـبت یک روزنه یک روزبا تومی نشینم
روز را تا شـب بـرایت شعـر باران مینویسم
خوشه ی گـندم می آرم پیش رویت میگذارم
روبـرویــت مینشینم بـاتـو پـیـمان مـیـنـویسم
درسـماع ِعـاشـقـی غـرق تـلاوت بـانـگاهـت
باتـو پـیـونـد عـمـیق رشـتـه ی جان مینویسم
لحظه ی کوتـاه دستـت را به دستم می گـذارم
ازخطوط دسـت هـایـت شـعـرایمان مینویسم
نیست پـروایـم بـه دل از طعنه بـیجـای مردم
آنچه دردیـدار بینم پـیـش یـاران می نـویسم
عـطرآغـوشـت نبویم چـاره وصلت نـجـویـم
لـیک چـشـمـان ِتـورا تـاسـطـرپایان مینویسم
عـاشـقی عـیـبـی ندارد، لیک بهـرخـاطـرتـو
جای نامت را دو..(نقطه) یا بهاران مینویسم