Samstag, 30. Januar 2010



وقتی که چشمت... تنهای تنها... تو بستر عشق، خوابش نمی برد

من با تو بودم، اما ندیدی
وقتی خیالت پروانه میشد... تا شعله می رفت... اما نمی مرد
من با تو بودم، اما ندیدی
شبی که در قفس وا بود و تو ... می تونستی بری و آب بشی
دست کم تا لب تاریکی بیایی... مث یه حادثه آفتاب بشی
موندی و حتی رو اسم پرواز هم خط کشیدی
برای رفتن
من با تو بودم،من با تو بودم، اما ندیدی
وقتی که چشمات غیر از نگاهت... آیینه هم داشت
وقتی نگاهت تا بی نهایت یه لحظه کم داشت
چشم انتظار اون لحظه بودم
آیینه دار اون لحظه بودم
اما ندیدی... من با تو بودم... اما ندیدی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen