Mittwoch, 28. September 2011


نقــاش خــــوبی نــــبودم...
..
اما
..
ایــن روزها...
..
به لطـف تــــــــــو...
..
انـــتظار را
..
دیـــدنی میكــشـم

سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجره های قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد

من بودم
تو
و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد...


من وجودم به تو مدیون و دلم مامن توست
آرزویم نظری روی تو و دیدن توست
من اگر دور ز تو هستم و دلتنگ شدم
با صدای خوش تو غرق در آهنگ شدم

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

Donnerstag, 22. September 2011

تا همه غمهاي دل يك غم شود، عاشق شويد
تا شكنج زندگاني كم شود، عاشق شويد
قطعه‏هاي خرد خرد و گوشه‏هاي دور دور
تا به هم پيوسته يك عالم شويد، عاشق شويد
دانه سوز است آن زميني كه نمش در سينه نيست
تا زمين سينه پر از نم شود، عاشق شويد
شاعري بي‏عاشقي بيهوده سرگرداني است
بيت دل تا ريزد از نوك قلم، عاشق شويد
زندگي چون خانه‏اي و عشق چون ديوار اوست
تا بناي عمر مستحكم شود، عاشق شويد
دميدم همچو دريا، ساحلم كو؟
خميدم چون درختي، حاصلم كو؟
ز راه خويشتن دلريزه چيدم
به راه دل رسيدم، پس دلم كو؟
تا به كي آشفته زلف پريشان است دل
تا به كي خون گشته لعل سخندان است دل
تا به كي قربان بي‏رحمي جانان است دل
تا به كي ويران استبداد هجران است دل
تا به كي از غصه گريان همچو نيستان است چشم 
تا به كي از داغ سوزان همچو نيران است دل
تا به كي از بي‏كسي همراه فرياد است لب

تا به كي در خاك و خون هجر، غلتان است تن
تا به كي در سوز و داغ عشق، بريان است دل
تا به كي از خار راه يار، افگار است پاي
تا به كي از جور و ظلم دوست نالان است دل
تا به كي خم بر سر زانوي مأيوسي ست سر
تا به كي خون از هجوم داغ حرمان است دل
وقت آن آمد كه در سعي و عمل همت كنيم
در سر آسودگي خويش، خوش خدمت كنم
خنده لعل لبت برده قرار دل من
نرگست با نگهي كرده شكار دل من
يك دمي بي‏تو دهد گلشن جانم به خزان
گل بشكفته روي تو بهار دل من
روي ماهت همه دم در نظرم جلوه‏گر است
نرود مهر تو هرگز ز كنار دل من
يك نظر ز آيينه ديده ‏نما هديه من
كه برآيد ز نگاه تو غبار دل من
آتش هجر بگيرد همه اعضاي رقيب
گر ببيند كه نشستي به كنار دل من
يك نظر ديده من ديد چو گلزار رخت
عاشقي، اي گل من، گشته شعار دل من
بسته بند سر زلف سياهت شده است
در ره عشق تو افتاده گداز دل من
گفتمش آتش عشقت همه جا بود نهان
ليك معلوم همه كرد شرار دل من

Mittwoch, 21. September 2011


هميشه در وفايت پايدارم، يك تبسم بكن
به عهد خويش دايم استوارم، يك تبسم كن
دل شاعر تلاطم گاه احساس است، مي‏داني
اگر خواهي كه خاموشش ندارم، يك تبسم كن
گهي چون قطره شبنم به جوف غنچه مي‏گنجد
نمي‏گنجد به دنيايي نگارم، يك تبسم كن
اميدم اين كه اعجاز دلم را خوبتر داني
بگير، آن را به دستت مي‏سپارم، يك تبسم كن
به حفظ آن تبسم، خصم را از پاي اندازم
زمان داده‏ست اينسان اقتدارم، يك تبسم كن
فلك را بهر لبخند تو تعمير دگر كردم
قمر را زير پايت مي‏گذارم، يك تبسم كن
تبسم تا كه در گرد لبت مأوا كند عمري
دمار از روزگار غم برآرم، يك تبسم كن
محبت با چنين همرنگ گردد، رشك مي‏ميرد
در اين ره باقي آوازه دارم، يك تبسم كن