Freitag, 27. August 2010







آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
اين جهان را گفتم
هستی *** ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود

Dienstag, 17. August 2010




روزگاریست که تنها شده ام ........



در دلم میل تو دارم اما در هجوم خلوت گرم آغوشی نیست


دست کس نیست نوازشگر من گیسوانم به پریشانی موج ونگاهم خسته


بس که در راه تو ماندست به راه


روزگاریست که از عشق تو لبریز شدم و تو گفتی آرام دوستت دارم از

اعماق وجود

من ز دلبستگی ات عاشق و دیوانه شدم مست گشتم آرام


و نگاهم جز تو روی بر هیچ نتافت تو شدی کعبه مقصود دلم


در طواف تو به احرام نشستم ‌‌آرام اشک از منشا قلبم بارید


زیر این بارش نور تو نشستی آرام غسل باران می کردی


روزگاریست که من منتظرم تا ببینم رویت


تا که سیراب شود این تن خسته من


از نوازشگر تو

از هم آغوشی تو

از صدای گرمت

از نگاهت

از..........

من به دنبال تو می گشتم هزاران سال ها

روز ها ،شب ها تمام فصل ها

چشم هایم خشک شد بس چشم من مانده به راه

دیدگانم تار شد بس گریه کردم بارها

در همه بیداری وخو ابم حضورت رخ نمود

در تمام لحضه هایم دل یاد یاد ها

روز ها بگذشت و دل از یاد تو لبریز شد

تا رسید آن روزگاران زمان وصل ها

تا زمانی عاشق و دلداده و شیدا شدیم

وز کنون در عاشقی هم پایه ی فرهاد ها

ما به هم جان داده ایم اما فسوس از عاشقی

چون زمانه نیست همراه دل دلداده ها

هر کدام از ما به سویی رو به تنهایی رویم

تا زمانی گر رسد یک دم مجالی از سر دیدارها

ما به هم خو کرده ایم دل داده ایم یک تن شدیم

این چه تقدیریست مارا غربت پیوند ها

ای خدایی که حضورت در زمین و آسمان ها جاری است

اندکی لطفی نما از بهر ما دلداده ها