Sonntag, 15. November 2009



گل مهتاب مي‏ريزد به چشم روزنم امشب
در اين ظلمت كسي بيدار اگر باشد منم امشب
كسي چون من نمي‏نوشد شراب ذوق تنهايي
فرشته ره نمي‏يابد به بزم روشنم امشب
به بخت و طالع من آسمان يك شيشه دل دارد
به سنگ نوحه خود شيشه‏اش را بشكنم امشب
ز قيد خار و خس چون شعله خود را بازپس گيرم
دگر آتش به كاه خوشه جوزا زنم امشب
مرا ياد نگار روزگار تيره دل دارد
از اين سوز نهان چون شمع دائم روشنم امشب
چو مه در حسرت ديدار آن خورشيد كاهيدم
زباني نيستم هيهات تا هي ها زنم امشب

Dienstag, 10. November 2009



در رهت با انتظاري ديده تر داشتم
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
خواهش وصلت به جانم آتشي زد نازنين
از دل شب تا سحر در سينه اخگر داشتم
بي تو سودايي شدم تا تيره شد شمع خرد
ورنه افلاطون صفت، عقل منور داشتم
هر كه گويد گر مرا فردا قيامت مي‏رسد
باك نبود، چون كه عمري همچو محشر داشتم

فرشته وار آمدي به جان بيقرار من
خوش آمدي، خوش آمدي، عزيز غمگسار من!
دلم كه سرد گشته بود، تمام، درد گشته بود
تو گرم و نرم كردي‏اش، نسيم نوبهار من!
نهال خشك گشته‏ام، همه ز من رميده‏اند
تو سبز كرده‏اي مرا، چو آمدي كنار من
كمان عشق را دلم به زير خاك كرده بود
ولي تو چابك آمدي و كرده‏اي شكار من
ز چشمه محبت تو يافتم حيات نو
نخشك تا ابد دگر، يگانه چشمه سار من

ز بيكسان يك جهان تجلي درون ويرانه ديده ام من
خداي داند كه غربتم را به قيمت خون خريده ام من
غريب يعني: دو چشم حيران، نگاه خسته، دو پاي عريان
مگو مگو كه خطا نوشتي، كشيده ام من، كشيده ام من
دوباره ديشب سحر نمي شد، سپيده هم دشمن است يا من
به «بشنو از ني» قسم عزيزان كه از ني آتش شنيده ام من
بهار آمد و من خزاني، خزان كه آمد، من آن جهاني
ببين غريبي چه كرده با من كه از سحر هم رميده ام من
مگر غزلهاي چاك چاكت چرا پر است از غبار حسرت
به وزن اشك و رديف آلاله ها غزل آفريده ام من
هلا! هلا! آسمان! بخشكان، مبار بر ريشه هاي تهمت
كه طعم ناپاك افترا را شب دعا هم چشيده ام من

Freitag, 6. November 2009


پنجره را باز كن كه دخترمهتاب
رقص كند تا سحر به خوابگه من
پنجره را باز كن كه چشم ستاره
خندد و سوزد در آتش نگه من
پنجره را باز كن كه چشم به راهم
تا رسد از آشناي دور، پيامي
زان همه ياران مهربان گذشته
يادي و نامي و مژده‏اي و سلامي
پنجره را باز كن به خلوت صحرا
تا كه بپرسم ز پيك بي‏سخن باد
در وطن آيا كنند يادي از من؟
يا كه چو اجساد مرده رفته‏ام از ياد
پنجره را باز كن كه هر چه ستاره‏ست
بارد همچون تگرگ بر سر و رويم
شايد يك لحظه راحتم بگذارد
اين دل پرآرزوي حادثه جويم
پنجره را باز كن به زندگي و نور
تا رهم از فكرهاي وسوسه آلود
تا كه در اين صحنه هميشه فروزان
شعله سوزان شوم، نه كنده پر دود


هنوز هم تو چون ترانه‏اي خوشي
هنوز هم تو دلبري، تو دلكشي
دلم گرفته چون هواي تيرماه
هنوز هم تو آتشي، تو آتشي
هنوز هم اميد و آرزوي تو
چو آفتاب مي‏دمد به روي تو
هنوز هم چو از گذشته‏هاي دور
نگاه عاشقانه‏ام به سوي تو
در آن زمان بي‏زمان و بي‏مكان
دلم ز عشق خورده چون زمين تكان
سرشكم از غم نهان هنوز هم
چو آب چشم سنگ ناعيان چكان
هنوز هم به يادهاي تابناك
سرم بچرخد از خمار عشق پاك
چو مرهمي به زخم بي‏دواي دل
نهم به نبض خويش، برگ سبز تاك
ولي نمانده عشق من به ياد تو
چو قصه‏هاي خواب بامداد تو
گشاده چهره تو چون هواي صاف
هواي دل دميده از نهاد تو
هنوز هم به گیسوی تو تاب‏ها
هنوز هم بپيچم از عذاب‏ها
نگاهم از نگاهت آب مي‏خورد
هنوز هم چو تشنه از سراب‏ها


گل به روت مي‏خندد، سرو ناز گلپوشم
روبروت مي‏خندم، هان، در آغوشم
روز و شب به ياد تو، ديده مي‏كنم گلگون
گلعذار بي‏پروا، كرده‏اي فراموشم
مي‏روم من از دنيا ليك تا ابد ماند
مهر يار در جانم، حرف يار در گوشم
ظاهرم چه مي‏بيني، باطنم زيارت كن
با تو چون كنم صحبت، من كه مست و مدهوشم؟

!گاه مي‏شوم درويش، گاه گاه خيرانديش

گاه شاد و گه دلريش، گاه نيش و گه نوشم


گر نبينم روي تو چشم مرادم بسته به
گر نگيرم دست تو دستان من بشكسته به
گر نيايم پيش تو بادا بريده پاي من
رشته زرين مهرم از جهان بگسسته به
گر نباشم واصف حسن و دل پاكيزه‏ات
بر سخن لبهاي گرم من به هم پيوسته به
هر نفس را گر نسازم صرف عشق و ياد تو
زندگاني‏ام به فرمان اجل وابسته به
گر نباشد جان من خدمتگزار جان تو
اين گران گوهر ز گنج عمر من وارسته به

خنده لعل لبت برده قرار دل من
نرگست با نگهي كرده شكار دل من
يك دمي بي‏تو دهد گلشن جانم به خزان
گل بشكفته روي تو بهار دل من
روي ماهت همه دم در نظرم جلوه‏گر است
نرود مهر تو هرگز ز كنار دل من
يك نظر ز آيينه ديده ‏نما هديه من
كه برآيد ز نگاه تو غبار دل من
آتش هجر بگيرد همه اعضاي رقيب
گر ببيند كه نشستي به كنار دل من
يك نظر ديده من ديد چو گلزار رخت
عاشقي، اي گل من، گشته شعار دل من
بسته بند سر زلف سياهت شده است
در ره عشق تو افتاده گداز دل من
گفتمش آتش عشقت همه جا بود نهان
ليك معلوم همه كرد شرار دل من

Donnerstag, 5. November 2009




از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب


شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب


پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم


اما نسیتی در هیچ جا امشب


می دانم اری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟


هر شب تو را بی جستجو می یافتم


اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب


ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف


ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب


هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز


حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب


امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه


بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب


گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست


شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب


طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب


باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب


ای ماجرای شعر و شبهای جنون من آخر


چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

غنچه از خواب پریدوگلی تازه به دنیا آمد

خار خندید وبه او گفت :سلام

و جوابی نشنیدخار رنجید

ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت لرزید

لیک آن خار در آن دست جهید

وگل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار باشبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به اوگفت :سلام

Mittwoch, 4. November 2009



میرسد روزی که بی من


مرگ عشقو میکنی باور


خط به خط نامه هایم را


. روزگاری میکنی از بر


میرسید روزی که بی من


. رزها را میکنی پر پر


داغ من بر روی موهایت مینشاند گرد و خاکستر


ای که با خون در رگ من شور مستی میزنی


در رگ سرد حیاتم


. نقش هستی میزنی


میرسد روزی که بی من


حلقه بر در میزنی


بر دل بی باور خود


. مهر باور میزنی


یرسد روزی که بی من


مرگ عشقو میکنی باور


خط به خط نامه هایم را


. روزگاری میکنی از بر


گفتی تا اسمتو بر لب نیارم


بعد از اینمینویسم اسمتو


. حرفاشو از بر میکنم


با خیالت تا سحرگه مثل هر شب


. مست مست


قطره های اشک سردم رو نثارت میکنم


میرسد روزی که بی من مرگ عشقو میکنی باور


خط به خط نامه هایم را


. روزگاری میکنی از بر


میرسد روزی که بی من مرگ عشقو میکنی باور


خط به خط نامه هایم را . روزگاری میکنی از بر


ستاره مي‏چكد از آسمان ديده‏ام امشب
بيا و بين كه من از هجر تو چه ديده‏ام امشب
صداي پاي تو مي‏آيدم ز هر زدن نبض
سروش آمدنت را ز دل شنيده‏ام امشب
خمار بايدم از باده سپيده شكستن
كه خون سرخ شفق را به سر كشيده‏ام امشب
نسيم صبحدم از من خبر چگونه بگيرد؟
كه من به برگ گل تشنه لب چكيده‏ام امشب
به بوي جفت به دشتي روم چو آهوي تنها
كه بوي دلكش يار از صبا شميده‏ام امشب
بيا و گوش بكن آيه محبت پاكم
رسول مذهب عشقم، ز حق رسيده‏ام امشب

Dienstag, 3. November 2009




چرا ديگر نواها بي صدايند


چرا در قلبها سنگي نشسته است


چرا مهتاب بي نور مانده


چرا بلبل غمين و دل شكسته است


من و يك دشت تنهايي و غربت


من وراز چشماني بي ابهت


من و تشنه اي از چشمه عشق


من و يك اشناي بي محبت


طلوع ارزوهايم چه دور است


مگر خورشيد افتابي ندارد


نگاهم جز غروب مهرباني


به جاي ديگري نوري ندارد


چه قدر گرم است اه سينه من


به سان قلب گرم بيقراران


براي عاطفه رنگي نمانده


كجا رفته زلال چشمه ساران


بيا در بين دلهاي پر از درد


نواي مرحم درمان نوازيم


بيا تا روزهاي بيقراري


هوا را ابي ابي بسازيم


بيا در روشن مهتاب اميد


سهيم درد يك معشوق باشيم


بيا تا ذر ميان گيتي مهر


زماني جنس يك مخلوق باشيم


بيا تا در صفاي اشنايان


صداي رفتن دل را نفهميم


بيا تا ساده و بي رنج و كينه


صداي هجر را نا ديده بينيم


بيادور از اشك چشم پونه


به دنبال دل پروانه باشيم


بيا تا ما براي عشق بلبل


به سان يك گل مستانه باشيم


بيا در جستحوي مهرباني


براي ما ه ما همدرد باشيم


بيا در روزهاي بي وفايي


براي هم كمي هم سطح باشيم


جوانه در چمن ما، دم شكفتن سوخت
زبان غنچه به هنگام شكوه گفتن سوخت
خزان، سواره به پهناي عشق مي تازد
مشام باغ از اين ناسزا شنفتن سوخت
شكنج بغض، فشارد گلوي احساسم
به شوره زار لبم، لحظه لحظه گفتن سوخت
صداي مشت من اندر كرانه شب، دوش
اذان صبح، دميد و به گاه خفتن، سوخت
هزار راز نهان است، راز فردا را
كه حمید! سخنم در دل از نهفتن سوخت

بغض، يعني درد پنهان داشتن
در گلو صدها نيستان داشتن
حرفهاي گفتني را در غزل
لا به لاي واژه كتمان داشتن
بغض، يعني عطر ياس پيرهن
يوسفي در چاه كنعان داشتن
روزني در كلبه خاموش و سرد
رو به روي يك زمستان داشتن
بغض، يعني انتظار انفجار
از سكوت سرخ انسان داشتن

ز بيكسان يك جهان تجلي درون ويرانه ديده ام من
خداي داند كه غربتم را به قيمت خون خريده ام من
غريب يعني: دو چشم حيران، نگاه خسته، دو پاي عريان
مگو مگو كه خطا نوشتي، كشيده ام من، كشيده ام من
دوباره ديشب سحر نمي شد، سپيده هم دشمن است يا من
به «بشنو از ني» قسم عزيزان كه از ني آتش شنيده ام من
بهار آمد و من خزاني، خزان كه آمد، من آن جهاني
ببين غريبي چه كرده با من كه از سحر هم رميده ام من
مگر غزلهاي چاك چاكت چرا پر است از غبار حسرت
به وزن اشك و رديف آلاله ها غزل آفريده ام من
هلا! هلا! آسمان! بخشكان، مبار بر ريشه هاي تهمت
كه طعم ناپاك افترا را شب دعا هم چشيده ام من


در انتهاي انتظاري سرد و طولاني
من ماندم و آغاز يك فصل پريشاني
وقتي بهار از شاخه هاي كاج، مي تابيد
من بودم و يخ بستگيهاي زمستاني
در سر، صداي سبز گندمزار مي پيچيد
اما دلم محو سكوتي بود پنهاني
بادي كه با خود برد برگ انتظارم را
مي ريخت بر قصر دلم يك قلعه ويراني
گاه عبور از امتداد لحظه هاي سرد
دستي به روي شانه ام مي كاشت عرياني