Montag, 31. August 2009


همه شب زیر هجوم غمه تنهائی‌ خویش

بی‌ پناهانه پی‌ سایه دستان تو ام

ای پناه من و ای مرهم دلتنگیها

دوست دارم که همین چند خط بالا را

زیر آرامش ٔگل

روی دلپاکی آب

پشت بیداری شب

بنویسم با شوق

Sonntag, 30. August 2009


صدا را در گلوی خویش پیدا کن
و از ژرفای احساسات صدایم زن
که در آنسوی تنهائی‌
چه خامو شم ، چه مسکوت ام
جلایی ده ز لمس پاک دستانت
وجودم را ، وجودم را
که بی‌ تا بی‌ گره کرده به عشقت تارو پودم را
تو آن فصل بهاری که - درختان بی‌تو میمیرند
قناری خواب میماند
جوی می‌لنگد
و ٔگل بی‌ آب میماند
به خود دنیای نیلی رنگ ، سکوت زرد می‌گیرد
و جای سبز گلدان را
فضای سرد می‌گیرد
و آنجا عشق میمیرد
بیا با من بمان ، با من بخوان
صدا رو در گلوی خویش پیدا کن
.که در آنسوی تنهائی‌.....




فرشته وار آمدی به جان بیقرار من
خوش آمدی، خوش آمدی، عزیز غم گسار من
دلم که سرد گشته بود ، تمام درد گشته بود
تو گرم و نرم کردی ا ش ، نسیم نو بهاره من
نهال خشک گشته‌ام ، همه ز من رمیده اند
تو سبز کرده‌ای مرا، چو آمدی عزیز من
کمان عشق را دلم به زیر خاک کرده بود

ولی‌ تو چابک آمدی و کرده‌ای شکار من
ز چشمه محبتت ، یافته‌ام حیات نو
نخشک تا آباد دگر ، یگانه چشمه سار من
بمان همیشه پیش من ، بمان همیشه ، تا آباد

Samstag, 29. August 2009


وقتی‌ که سنگ کوچک در فکر آسمان بود

در پهن دشت گیتی‌ تنها و بی‌ نشان بود

هر شب ستاره‌ها را یک یک شماره میکرد

شب تا سحر همیشه در این شمارگان بود

یک شب ستاره‌ای دور او را به چشمکی خواند

این ماجرای ساده آغاز داستان بود

حس کرد سنگ کوچک قلبش سکون ندارد

هر چند تا به آن وقت بی‌ حسو بی‌ تکان بود

جو شید در دل سنگ چیزی شبیه امید

این حس خواب گونه عشق- جا دوی جاودان بود

سنگه غریب کوچک خود را دوباره تا یافت

در گیرو دار عشقی‌ پر شو رو بی‌ کران بود

زین سوی او اسیری در مشت تیره خاک

اما ستاره سرخ آن سوی کهکشان بود

بسیار بسیار آرزو کرد تا یک پرنده باشد

آن شب که بخت با او همراه و مهربان بود

می‌خواست پرّ گشاید تا اوج ، تا ستاره

اما برای پرواز این بارها گران بود

با حالتی پر از درد رو سوی آسمون کرد

اما ستاره دیگر از چشمها نهان بود

فهمید سنگ عشق پایان راه اینجاست

شاید ستاره عشق از سنگ بهتران بود

آرام در دل سنگ گویی شکست چیزی

یک جوی کوچک اکنون از سینه ش روان بود


گر خانمان عشقت بر با د رفته باشد
دانی چرا مرا عشق از یاد رفته باشد
من تک درخت خشکم کز بادهای وحشی
بر خاطر شکیبش بیداد رفته باشد
نه، یک کبو ترم من در بند ما نده اما
جفتش از این کشاکش آزاد رفته باشد
هر چند لحن یک سنگ با شیشه مهربان نیست
اما مباد کز من ناشاد رفته باشد
امشب صدای تیشه هرچند آید از کوه
شاید ز یاد شیرین فرهاد رفته باشد
آن روز آرزو کرد با خود حمید تنها
ای کاش سوی د شتی آباد رفته باشد


از عشق تو آواره هر کو ی و خیابون
مجنون شدم و زدم به هر دشتو بیا بون
تنها با تو و سازم و این دو چشم گریون
خدا جون
میبینم که همه ناز می‌کنن با عاشقا شون مثل گربه میچرخند و میپیچند تو پاها شون
که اشک میریزند، زار میزنند تو بقلاشون
شاید ناز بخواند ، دست بکشند روی موها شون، تو که ناز میخوای دست بکشی روی موهاش
ای خدا ،ای خدا چرا موندم از تو جدا ،تو کجائی و من کجا، تو خدا ، من کجا،‌ای خدا
هر چی‌ هستم، هرچی‌ هستم ، بدون عاشق عشق تو هستم
از تو هستم ،بت پرستم ،یا که مستم،از تو مستم، دل‌ به عشق روی تو بستم
تو رفیقی ، تو عزیزی ،به پرس چرا اشک می‌ریزی ، به پرس که از کی‌ میگریزی،به پرس به دنبال چه چیزی،
جز خدا



تو‌ای دیرین ،
تو سر تا پای غربت،
نگاهی‌ جستجو گر خیره اندر زخمهای بی‌ کسی‌ هایت
مگر اسطوره ی تنهایی پنهان انسانی‌
که اشک روزگار از غربت طولا نیت جاریست
زمان را طاقت به شنیدن افسانهٔ‌ها نیست
و سیل خاطراتت مملو است از قطره‌های درد
و بغض دردناکت ترجمان روزهای تلخ
تو ‌یی الهام پاک من
و من فریاد محنت‌های بیرون از شمار تو
من این خاکستر دوران ز سر تا پات خواهم رفت
و پیغام غربت را به نسل تازه خواهم گفت
و آواز شکو هت را به قله‌های واژگان فریاد خواهم زد
و با هر دشت خواهم گفت
که آتش‌های قلب لاله را هم روزگاری هست
و بر دریای غم آخر کناری هست
آری هست....آری هست

Freitag, 28. August 2009






بذار این باغچه هزار ساله بشه برگ بده


کی‌ میدونه شاید اون روز که نبودیم


از برکته نگاهت همه دنیا پره گلخونه بشه



بذر پاک عشقمو ، من توی دنیا میکارم


حتا روزی که بمیرم ، برای تو گلئ میارم



میروم چون سایه‌ای تنها نمیدا نم کجا


خویش را گم کرده‌ام اما نمیدا نم کجا


سایه آشفتگی‌‌ها از سر دل‌ کم مباد


ساحلی ایمن تر از دریا نمی‌‌دانم کجا


تن به صحرا می‌دهد دریا نمی‌‌دانم چرا


دل‌ به دریا میزند صحرا نمیدا نم کجا


با من امشب خلسه یاد کدامین اشنا است


روزگاری دیده‌ام او را نمیدانام کجا


دیدمش در کوچه ساران غبار الود وهم


... او نمیدا نم که بود آنجا نمیدا نم کجا


خویش را گم کرده‌ام اما نمیدا نم کجا

Montag, 24. August 2009


Mittwoch, 19. August 2009






  • رهگذر ،
    صبر مکن،
    برو‌ای رهگذر و هیچ در این سایه نه ایست
    که مرا یاد بسی‌ خاطره می‌‌اندازی
    سایه‌ام مامن چوپان جوان بود
    که از سوز خورشید به زیر تن من
    تن آزاده دیروز و تن خستهٔ امروز ، میبرد پناه
    سفره نان و پنیرش به گوارأیی یکرنگی من بود
    نی که میزد
    با د، شاداب به شکرانه ا و میرقصید
    همه میرقصیدیم،
    رهگذر،
    صبر مکن هیچ در این سایه نایست
    که مرا یاد بسی‌ خاطره میندازی
    روزگاری که به زیر نفس ثانیه‌ها مدفون شد
    سفره نان و پنیر و نی چوپان را هم برد،
    دیگر این سایه من ، سوز نی هیچ لبی را نشینید
    رهگذر، صبر مکن، هیچ در این سایه نایست
    لحظه‌ای خستگی‌ از تان بدر و زود برو،
    که مرا یاد بسی‌ خاطره میندازی
    .

Dienstag, 18. August 2009

  1. به امید آزادی























































آور صبر شکن



اگر از روزنی دیگر به شهر ما


نگاهی‌ تازه اندازی


و روشن دیده وا سازی



در این ویرانه خواهی‌ دید،چه بی‌ حد بام ویران را


که در آور مسکوتش


هزاران بغض خون آلود، هزاران نای پر فریاد، ولی‌ بیجان


به خاک صبر غلتیده.

Montag, 17. August 2009

hamishe



صدا کن مرا با صدای همیشه
تو‌ای دوست، درد آشنای همیشه
صدا کن مرا با همان لحن دلخواه
و تکرار کن ماجرای همیشه
و با من بیا باز تا اول عشق
پس از هیچ، در ابتدای همیشه
صدای تو آن حزن موزون زیباست
که می‌‌روید از جای جای همیشه
و ناخواسته رده پای تو پیداست
میان غزل واره‌های همیشه
بیا تا به شهر خدا پل بسازیم
خدای من و تو، خدای همیشه
و تنپو شی‌ از عشق با هم بپوشیم
که زیباست برتن ردای همیشه
بیا تا بکوچیم از این جا به دشتی
که جاریست در آن صدای همیشه
صدا کن که تا بی‌نهایت بیایم
به دنبال تو ، پا به پای همیشه
و بگذار در دست من جا بگیرند
دل‌ و دستهایت برای همیشه