
وقتی که سنگ کوچک در فکر آسمان بود
در پهن دشت گیتی تنها و بی نشان بود
هر شب ستارهها را یک یک شماره میکرد
شب تا سحر همیشه در این شمارگان بود
یک شب ستارهای دور او را به چشمکی خواند
این ماجرای ساده آغاز داستان بود
حس کرد سنگ کوچک قلبش سکون ندارد
هر چند تا به آن وقت بی حسو بی تکان بود
جو شید در دل سنگ چیزی شبیه امید
این حس خواب گونه عشق- جا دوی جاودان بود
سنگه غریب کوچک خود را دوباره تا یافت
در گیرو دار عشقی پر شو رو بی کران بود
زین سوی او اسیری در مشت تیره خاک
اما ستاره سرخ آن سوی کهکشان بود
بسیار بسیار آرزو کرد تا یک پرنده باشد
آن شب که بخت با او همراه و مهربان بود
میخواست پرّ گشاید تا اوج ، تا ستاره
اما برای پرواز این بارها گران بود
با حالتی پر از درد رو سوی آسمون کرد
اما ستاره دیگر از چشمها نهان بود
فهمید سنگ عشق پایان راه اینجاست
شاید ستاره عشق از سنگ بهتران بود
آرام در دل سنگ گویی شکست چیزی
یک جوی کوچک اکنون از سینه ش روان بود